سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی [با مردم]، نیمی از دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
همه چی از همه جا از همه کس

 

 

 

 

کاسه

نوشته: مرتضی عرب حجی

 

 

اخوی ....اخوی...

مَخمَلو لمس کردی ببینی  چه لطافتی داره؟ ...زنگ صدای مصطفی به مخمل میگفت برو کنار که من اومدم .

اخوی ....اخوی...

با همون صدا   دوباره گفت:  گفتم که لازم نیست صداش کنی، اخوی ..لازم نیست. بیل که به کمر داداشت نخورده .

مصطفی  اینو یه طوری گفت که صداش فقط به  اون  رسید .

 فرمانده دسته شون بود .  

 مثل شبای قبل میخواستن برن کنال کنی .

 با تعجب   به مصطفی... خیره شد   .

واقعاً چی میتونست بگه   ؟!! ...  از موقعی که   اومده بودن  خط ، مصطفی شبا پشت سر هم  میرفت تو سنگر کمین و تا صب چهار ساعت چهار ساعت  کشیک میداد ، موقع استراحتش هم که جای بچه های دیگه  ، مثل حالا میرفت کانال کنی!.آخه یه آدم  اونم تو این سن و سال مگه چقدر تحمل داره .

خودش میگفت عشقه دیگه عشق!.

  فرمانده گروهان  از روز اول چند بار تو گوش  همه خونده بود  که،

 ازسنگر کمین تا پیش برادران مزدور فقط پنجاه متر فاصله داشتن  ، شایدم شصت متر . بچه ها میخوایم بین این سنگر تا سنگرهای دسته جمعی مون رو ،‌کانل بزنیم ، تا کمتر  تو  تیر رس و دید دشمن  باشیم   ، چون کمیم یه شب میریم کشیک یه شب کانال؛  برا امشب  کی داوطلبه ؟

و اون جزء نفر اولی ها بود .

تو مدرسه هم جزء شاگرد اولی ها بود با نمره های عالی ،‌ یه هوشِ عجیبی داشت . مطالب رو هنوز از تو دهن معلم در نیومده حفظ میکرد! .  مثل این بچه درس خونایِ بچه مثبته یخ و پَخ هم نبود ...

 فکر نکنی الان دارم باسش کلاس میزارم ها ...همه دوسِش داشتن،  از معلما بگیر تا   بچه های کلاس .حمید هم  میگه... از همکلاساشه ..   هر موقع  اسمش میاد تو تموم هم سن و سالاش  ؛ مظلوم بودنش آدمو می جزونه!!! .

 دوست داشتنیه . دلت می خواد بوش کنی،  اصلاً  میخوای مثل هلو بخوریش!.  

 

 

خوردی ها ....تکون بخور ی ... خورد ی ها ... یا خمپاره شصت یا تیر مستقیم .... این جمله ای بود برای هشدار ، به همه بچه هایی که تازه می اومدن جزیره  ؛ خلاصه حفظ جون از واجباته.

یادش اومد همین  مصطفی  زبون ریخته که ، حاجی بادمجون بم آفت نداره .

حاجی سر تا پاشو ورانداز کرده بود بعد لَبی گزیده و گفته بود این حرفا دیگه نخ نما شده اخوی ،‌ یه دفعه دیدی شیمیایی شو زدن ، آفت دار شد  ! .

اینم ؛ جواب دندون شکنِ همونی بود که اصلاً  نمی شد فکرشو کرد  تو فاز تیکه پرونی باشه و تا دو دقیقه قبل داشت خیلی جدی سفارش میکرد و امر و نهی...

تا بره بفهمه چی شنیده صدای انفجارِ  خند?  همرزماش پر کشید رو بال فرشته ها و راه افتاد سمت   عرش   .

 تو این فکر رفت  که ،‌ اینجا کجا ؟ اونجا کجا؟ .

راستی  اولین بار کی عرش و فرش رو کنار هم آورده ؟ ،‌ آخه هم بهم می آن، هم از جنس هم نیستن

هم اینکه اوووَه ..چقدر هم ؛کنار هم !.یه وجب شد! ، هَمَشَم هم .  

تو دلش نهیبی به خودش زد که  باید راه بیفتن  ، تا حالاش هم! خیلی دیر شده بود .

 لبخندی زد آخه تو فکرش هم! باز رسیده بود به هم! . حالا شد یه وجب ونیم ... یه وجب ؟!.

 وجب به وجب ...سانت به سانت رو میزدن لامصبا...

یه فکری مثل برق از جلو چشماش رد شد و یاد ش افتاد تو خط مهران،‌که خیلی هم استراتژیک بود ، روزی یه خمپاره شصت سهمیه شون بود ! آره یه دونه .  ....

آخه کی باور میکنه  وقتی بچه ها   عطسه میزدن ! جوابش چند تا خمپاره و دوشکا و توپ فرانسوی باشه... تو یه ماه ؛ چند هزار گلوله میریختی روسرشون ؛ خدامیدونه و بس...اما کور خوندن این کانال باید زده بشه .

راه افتادن ؛  

تا حالاشم خیلی دیرشده بود .

 باید از تو بقیه سنگرا بچه هاروجمع میکرد ؛

حالا  با هشت نفر دیگه شده بودن ده نفر .

چینش سنگرا تو این قسمت جزیره مجنون ، که نمی دونست واسه چی بهش می گفتن مجنون، نعل اسبی بود .

بچه های ما داخل نعل و نیروهای دشمن بیرون اون موضع گرفته بودن ؛ یه مشخصهء دیگه این خط هم  تشابه اون با کاسه بود .

یاد کاسه های آشِ نذری ماه رمضونم بخیر ...

آخ که اگه یکم ازاون آش داغ اینجا میشد چه می چسبید....

یه چند روزی بود که غذای گرم و درست حسابی نخورده بودن ، ....درست از پانزده شب و روزی که اومده بودن کاسه .

 یاد غذاهای خونه و مامانش بخیر ..

.هنوز این مطلب از ذهنش نگذشه بود که خیلی سریع به خودش تاکید کرد ،کار برای رضای  خدا  ، آدمو از یاد خورد و خوراک میندازه ...

خودشم نفهمید چی شد که یاد مامانش افتاد و سفارشای دیشب مصطفی... تا حالا مامان مصطفی رو ندیده بود ، اما ازهمون روز اولی که با هم ،  همدسته شدند ، از حرفای  مصطفی میشد فهمید که مادرش به اون  بدجوری وابسته هست .

از خدا که پنهون نیست از شما هم چه پنهون اونم به مصطفی وابسته شده بود ...  بقول امروزی ها ، وابستگی از نوع خفن!.

یه جورایی همه مصطفی رو دوسِش داشتن، وصد البته اون از همه بیشتر ، اصلاً میمُرد براش ، بد جوری  با هاش خو گرفته بود ؛ از همه  بیشتر و از همه هم  سریعتر.

یالا سریعتر ... اخوی بخواب مگه منورو نمی بینی ؟

خودشو پرتاب کرد تو کانال ...

 آب و خاک ، اون تو،  یه معجون درست کرده بود به اسم گِل .

 گلی که الان از خیلی ها میبره دل..

با خودش گفت :.هِر هر...  .. عجب شاعرانه کردیم قِر قِر!.

نگاه مصطفی به نگاهش دوخته شد ، برقی که ناشی از خندهء از ته دل مصطفی بود ؛ تو دل شب   زبانه  کشید وبه آسمان  رفت،

خب حالا بگَن منور... تو باید عدل نرمترین جارو انتخاب کنی ؟.

به خودش نگاه کرد از سرو وضعش خودشم خندَ ش گرفته بود ..

شده بود عین ماشینهایی که میخوان برن خط ؛ سر تا پاش گلی،

دقیقاً مثل شبای اولی که شروع کرده بودن ؛ آخه روزهای اول باید سینه خیز زمینو می کََندن ،

اما حالا نیم خیزَم میشد کار کرد و این خیلی عالی بود .

یه نگاه به اطراف کرد، خدایا انگار صلات ظهره ...آَه چقدر منورزدن!

تو دلش آشوب شده بود ..اما نمی دونست چرا ؟

   منور خاموش شد.. حرکت  دسته جمعی اونام آغاز   .. تا چند لحظه شدت نور باعث شد هیج جارو نبینه  ، اخوی صورتت رو بپوشون ، نور صورتت تو نماز شب نمی زاره بخوابیم !!!... اینم از تیکه های مصطفی بود .

هر شب اینموقع تو سنگرا نماز شب میخوندن، حتی سرِ پُست هم نماز شب ترک نمیشد  ؛

 حالام  نمازشونو باید در حین کار میخوندن ... وقتش رسید که چهل مومن رو   تو این نماز دعا کنه ...

اولیش... یاد مصطفی افتاد... 

دومیش.... یاد مصطفی افتاد..

سومیش... یاد مصطفی افتاد .

 اصلا الان کجاست ؟

آهان اونجاست داره میگه یاعلی ..کیسه شنو از ممد رضا گرفت  همون  نفرجلوییش ...

نگاهشون بهم گره خورد  ....تلاقی نگاههای اون چند نفر لبخند بود و دعا ...

 با لبخندی گرم  ، به لبخندِ با صفای مصطفی  جواب داد..

 کیسه رو ازش گرفت تا بده به نفر بعدی ... مصطفی بدو رفت سراغ کیسه بعدی تا    از نفر جلو بگیره و بده به اون.

دو سه متری ازش دور شد....

یادِ بازیِ " بغلی بگیر، بده بغلی"؛ افتاد ...میخواست به مصطفی هم بگه که ...دید  داره صلوات میفرسته....دو سه تای دورو وَرشم بعدِ صلوات اون ، صلوات میفرستن و ذکر میگن...

ته دلش یه نهیبی به خودش زد که .... اَکِ هی.... از نماز شبم غافل شدم .... انگار شیطان رفته تو جلدم ....نکنه خوابم؟.

خمپاره !!!!..بخوابین!!!!صدای کی بود ؟...

خمپاره ی صدو بیست صداش زیاده ... خمپاره ی صدو بیست صداش زیاده... اما خمپاره ی شصت ،خیلی نامَ اَرده .... خیلی نامَ اَرده ....

آخ که چه صدایی داشت.... وقتی اینو میخوند آدم کیف میکرد؛ این فکر درست زمانی از مغزش عبور کرد که صدای انفجار پنج ،  شیش خمپاره رو از فاصله سه متری شنید .

 بمب !!!!

بمب !!!!

 بمب !!!!

بمب !!!!

 بمب !!!!....

خاک زیادی تو حلقش رفت ...نفسش در نمی اومد ...

 فکر کرد اونم رفتنیه ...اما میدونست که شهادت سعادته ونصیب هرکی هرکی نمیشه ... حالا امثال مصطفی رو بگی باز یه چیزی .... مصطفی!... مصطفی!!! .

تا به خودش بیاد ...داشتند داد میزدن

 امداد گر ...امدادگر ...

 باورش نمی شد خمپاره خورده بود وسط بچه ها... از صحنه ای که میدید میخواست دق بکنه... دوستش رفیقش هم صحبتش ... مصطفاش !!!

یه نفر که زخمی هم شده بود گفت:   میخواد یه چیزی بگه ...

شاید داره وصیت میکنه...

یاد مادر مصطفی افتاد که کم کم داشت مادر شهید میشد....

حتماً میخواست سفارش مادرشو کنه؛ مصطفی .

 با کمک یه نفردیگه  خاک و خونهای توی گلوشو در آوردن ...

یه صدایی از ته گلوش در می اومد....

 همون گلویی که گفته بود ؛ اسلام علی اصغر ها وعلی اکبرهای فراوانی میخواد...

 خدایا چی داره میگه؟...

کو؟... ساکت!.

ساکت!!!!!.اینو دیگه ناخود آگاه فریاد کشید ...

 برای یه لحظه همه ساکت شدند حتی مزدوران متجاوزبعثی...

انگار حتی اونام فهمیدن که برا شنیدن آخرین کلمات یه بزرگ مرد باید خفه  شَن؛

خوب که دقت کرد از گلوی ناز مصطفی یه صدایی به گوشش رسید؛ صدایی که هروقت یادش میافته تو تموم سرش  تکرار میشه ، به همون نازی و با هَمون رسایی ...

 نه ناله ای....

نه آخی ...

 فقط می گفت...یاحسین ... یاحسین... یا اَبَالفَ..ض...ل.....

 

 نوشته: مرتضی عرب حجی

 

 

 

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 92/11/5:: 12:45 عصر     |     () نظر