سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان مسلمان هدیه ای برتر از سخنی حکیمانه که خداوند بدان، هدایتش را افزون کند یا از نابودیش برهاند به برادرش نداده است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
همه چی از همه جا از همه کس

بی بی

نوشته: مرتضی عرب حجی

****

فکرشو بکن این شکمت شده باشه  دیگ ماشین لیاسشویی و توش پُرِ رخت و لباس و  آب و.... همینطورم هی دور بِزَنه . 

  هیچوقت نشده بود  اینموقع روز هوسم کنه  زنگ بزنم خونه .

 دلم شور ورداشته بود . رفتم مخابرات حرم ....شماره رو گرفتم ...بعد از دو تا زنگ ؛ عمو ناصر .گوشی رو ورداشت ...کسی که اصلاً انتظارشو نداشتم اونجا باشه ...

بی بی ؟

 آخه چرا ؟

پس درسام چی میشه ؟

از اون اصرار و از منم   ...

حالا خدایی نکرده فوت نشده که ... بعدا ً میام .

 .... یه دفعه دیدی تموم شد ها !

چیکار کنم ؟. یه دلم میگفت برو ، یه دلم میگفت باشه تا بعد . باید میرفتم    والا اگه خدایی نکرده ....کار از کار میگذشت ، نمیدونستم چی باید  جواب بدم .

خلاصه بهر وضعی که  بود  سه سوته ، خودمو رسوندم ایستگاه  .

 همیشه همینطوره ... شلوغ .  آخه آقا خیلی خاطر خواه داره ... هرطور که بود از یکی از غرفه های فروش ، یه بلیط گرفتم . قل قله بود .هرکی یه چیزی میگفت ...صدا ها میرفت تو هم و منم گاهی یه چیزایی میشنیدم .

دنگ دنگ .صدای بلندگو بود .یه نفر میخواست صحبت کنه .   قطار عادی مشهد -تهران از خط یک ایستگاه مشهد آماده حرکت میباشد .....یاعلی ابن موسی الرضا (ع) ببین حالش چطور باشه حالا . مامورین سالنها لطفا درب سالنها را ببندن.

قطارهای عادی اونموقع تختی بود . دوتا نیمکت چوبی زرد رنگ  داشت ، البته زرد لیمویی یا یه چیزی شبیه به همین .هرطرفم چهار نفر میشستن.یعنی تو هرکوپه هشت نفر .... یا امام هشتم یعنی چی شده ؟

رو اعصاب همه یورتمه میرفتم ، هر موقع که  می اومدم شاهرود ، هم کوپه ای هامو دیوونه میکردم .   تو  فوتبال هم  بچه محلها رو دق میدادم ،  از بس که حرف میزدم ، حتی موقع گل زدن هم  لج همه رو در می آوردم  یا  تو مسابق?  دو اونقدرجِر 

 

میزدم که من جلو زدم تا همه قبول میکردن حتی داداشم . بعضی وقتا...خودمم خسته میشدم ها ، ولی حرفام تمومی نداشت .توی کوچه داداشم ترمزم بود ، ولی تو کوپه ....

خیلی مظلومه طفلک .دوست داشتنی .ماه. درسته که گاهی باهش دعوا م میشه .ولی میخوامش. اصلا اگه اون نباشه منه مادر مرده همش باید از این و اون کتک بخورم . حامی منه .دوستمه .نه من ، هم? بچه محلها دوسش دارن . فقط دوسال از من بزرگ تره .

آقا شما کجا میرین؟ ...  ایندفعه حرفی واسه گفتن نداشتم...یک ریز راه می رفتم  تو سالن و ... به بیابون نگاه میکردم .نمی دونم اصلاً جوابشو دادم یا نه ؟ .

ریتم آهنگین چرخهای قطار همینطور یکریزگوشامو پرمیکرد

 تَ تَ تَ تَ تَق - .تَ تَ تَ تَ تَق -.تَ تَ تَ تَ تَق - صدای بی بی هم وسطش .... یه نفر دیگه هم ، یه چیزایی میگفت ...نمی دونم چی ...صداش خیلی آشنا بود ...حتی آشناتر از بی بی!.آره عموم بود که اصرار میکرد ، انگار تو سرم اکو کار گذاشته باشن ..حتماً بیای ها . حتماً بیای ها . حتماً بیای ها .

هیچوقت از سوار شدن به قطار سیر نمی شدم . حتی اعزام به جبهه هم با قطار یه حالِ دیگه ای میداد ...یا خودم گفتم  به محض اینکه رسیدم باید برم برا  دیدن بی بی نکنه یه وقت .... 

خدایا چرا نمی رسیم .امروز یکی از اون روزا بود که هرچی میخواستی زود بگذره نمی گذشت . اصلا ساعت و زمان شده بود مثل آدامسی که هی بکشی و اونم کش بیآره .

به تیرهای چراغ برق ؛که بعداً متوجه شدم تو راه آهن ، بهش تیر علائم میگن ، چشم دوخته بودم .جالبه همیشه  با آهنگ یکنواخت قطار سیمهای  رو تیرها  هم بالا پایین میرن ...یه جورایی که  انگار دارن میرقصن .

 صدای چرخها که خودشونو برا رسوندن سریعتر مسافرها و من ، به لبه ریلها میکوبیدن  همیشه منو به وجد میاورد ولی ایندفعه محزون بود ...نمی دونم چرا ؟... ...آهنگ چرخها حالا دیگه شده بود ضرباهنگ مصیبت ، نوحه وعزا. تازه سیمها و تیرهای علائم هم  ایندفعه   دیگه نمی رقصیدن . خم و راست میشدن ؛ مثل بچه های رزمنده... موقع  سینه زنی تو مسجد جامع خرمشهر.

سرم بدجور داغ شده بود . سرمو از پنجره بیرون آورده بودم تا باد بخورم بلکه یکم سرد بشم . باد با موهام  ور میرفت و اونا رو شانه میکرد . حالامو  نیگا نکن که عین بابام ... دو روز باید بگردی و یه لاخه مو تو سرم پیدا نکُنی ؛ اونموقع سرم پُرمو بود .پُره  پُر. نازو نوازشی عجیب رو داشتم تجربه میکردم ، یه جورایی تس‍ّلام میداد . بابامم اولش پر مو بوده و بعداً کم مو شده  درست مثل من ... اِ ... ببخشید من مثل اون   ..آخه اونم تو جوونیاش یه تریپی داشته ...آه ... مَشت ِ مشت .هنوز که هنوزه تا لباس رزمشو   میپوشه نمی دونی چی میشه ! از اون بچه بسیجیهایی که حض میکنی نگا ه کنی توی صورتش ، همونایی که تو رو یاد خدا میندازن.دعا خوانی بچه رزمنده ها رو دیدی؟ .نوحه خوانی شونو چطور؟

 

 

نمی دونم چرا  همش این نوحه رو لبام بود ...دلها خونین شد ... دلها خونین شد ..لیلا محزون شد ... لیلا محزون شد.. از داغ اکبر .

 خورشید  داشت غروب  میکرد و ما هنوز نرسیده بودیم  . نقاش روزگار همه جا رو قرمز کرده بود . سرخ ِ سرخ .

آخیش .

بالاخره به شاهرود رسیدیم . حالا خیلی خوب شده، اونموقع از بس تاخیر داشتن این قطارا، دق میکردی .

باز یاد ِصدای ِعمو ناصر افتادم که تو تلفن بد جوری التماسم میکرد ...حتماً بیای ها .

از ایستگاه تا درِ خانه ما    هفتصد هشتصد قدم بیشتر نبود .ساکمو انداختم رو دوشمو راه افتادم سمت خانه که ...علی رو دیدم . از بچه های راه آهنی بود از اونا که تا دلت بخواد تو مسجد بوده و پایگاه. ایندفعه آخر که منم یواشکی جیم شده بودم  رفته بودم  دزفول ، با هم بودیم ...باهاش یه چاق سلامتی  کردم و و راه افتادم سمت خانه  .

چه خبر مرتضی ؟

با شیطنت گفتم دایی رضا التماس دعا داشت . می گفت کم می ری سراغش ها ! همش که توپ وتفنگ نیست . یکمم به ما برس .

گفت میدونم دلش از ما پُره ...ازاینجا چه خبر ... چرا جاده خاکی میزنی ؟

با تعجب گفتم تو اینجایی و از ما میپرسی ؟

با تاکید طوری که انگار میخواست مطمئن بشه خبر دارم یا نه، پرسید یعنی خبر نداری ؟  

یه جورایی دلم خالی شد ..اما بروی خودم نیاوردم وگفتم از چی آخه ؟.

موتور اداره رو روشن کرد و گفت بیا سوار شو تا بهت بگم ، بیخبر... .

منکه اصلاً‌نفهمیده بودم منظورش چیه ..با مِن مِن گفتم  ...ممنون پیاده میرم .

 خدایا ...چیم شده ، باز دارم روده درازی میکنم  ها...

بگذریم؛

بالاخره سوار شدم،‌اما نفهمیدم برا چی اینقدر اصرار میکنه  که سوار موتور بشم ، همیشه وقتی میرسیدم ...یه سلامی و ..علیکی و...خداحافظ شما .

یه جور عجیب و غریبی با رانندگی میکرد ، ا صلا  ویراژ میداد البته  با سرعت مورچه کیلو متر!!!

فکر کنم اونم نوحه میخوند .یه پیچ مونده بود برسیم خونه که یه دفعه گفت اگه بهت بگن شهید شدی چی میگی؟

-         ما و شهادت ؟...بادمجون بم آفت نداره داداش .شهادت سعادت می خواد اخوی. ایجاشو یادمه با تاکید گفتم .

-         اگه بگن یکی از آشناهات شهید شده چی میگی ؟

 

 

آشناهام ؟....

خیلی بهت نزدیکه!!.

یه دفعه کُل ِما خَلَق اللهی که می شناختم ریختن تو سرم و شروع کردن به رژه رفتن . بی بی، آقام ، عموم ، داییم، بچه های همرزمم و خیلی های دیگه .

بی بی که جبهه ...نه.

 آقام که... تازه از جبهه اومده    ...

عموهامم که ...منطقه نیستن...

از بچه های مسجدم که ...

یا حسین....

 داداشم...مصطفی.

یه حجله ... سیاه پوش ... چند تا عکس... یه ریس? خاموش...خب  برا اینکه من هول نکنم   .

 زنگ که زدم ، چراغا روشن شد، حجله نورانی شد و یه عکس ازمصطفی  پیدا شد که داشت به من نگاه میکرد و از ته دل میخندید .

مرتضی اینبار دیگه من جلو زدم.

 دو ساعتی  دَم ِ دَرخشکم زده بود ... وقتی رفتم تو خونه ،حتی یک کلمه حرف نداشتم  که بگم ...هرچی گشتم چیزی پیدا نکردم واسه گفتن .

فردای اون روز  دریای اشک بود که میخوروشید و بر دیده هامون جاری  میشد .. نه به خاطر اینکه بچه ها تو جزیره مجنون شهید شده بودن ...نه..

به خاطر اینکه ما مانده بودیم  و... .  

 

مرتضی عرب حجی  


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/5/18:: 1:16 عصر     |     () نظر