...
..
..
.
.
چه کنیم دیگه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کلمات کلیدی:
...
...
کلمات کلیدی:
ما به دنیا آمدیم...
اما...
....
..دنیا به ما نیامد.
.
.
.
و تمام..
کلمات کلیدی:
مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی .
برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟
کجا میری؟
چند سالته؟
بابات چیکاره است؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا ازدواج نمیکنی؟
چرا بچه دار نمیشی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟!
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟!
چرا چشات قرمزه؟ بیخوابی کشیدی؟!
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟!
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟!
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره...
اگر بسیار کار کنی می گویند احمق است.
اگر کم کار کنی می گویند تنبل است.
اگر خرج کنی می گویند افراط گر است.
اگر جمع کنی می گویند بخیل است.
اگر ساکت و خاموش باشی می گویند لال است.
اگر زبان آوری کنی می گویند ورّاج و پرگو است.
اگر روزه بداری و شبها نماز بخوانی می گویند ریاکار است.
و اگر عمل نکنی می گویند کافر است و بی دین.
مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد.
بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده، روت قضاوت میکنه، حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه، از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشات، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و با نگاهی امیدوارانه به اهدافت مشغول کار خودت شو ...
اما هیچ می دانید مردم چه می گویند ؟!
می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!
می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!
با فردی روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!...
مردمی که عمری نگران حرف هایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم آنها نگران من نیستند !
...
...این مطلبو یکی از رفقام برام فرستاده ، از کیه؟...نمیدونم.
کلمات کلیدی:
نان و نمک
در جایی در مورد نان و نمک دیدم این چنین نوشته :
نان و نمک
لغت نامه دهخدا
نان و نمک . [ ن ُ ن َ ک َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) نعمت :
با? بنان و نمک او که جهان نیز
جز خون جگر یک شکم سیر نخورده ست .
انوری .
- بهمان نان و نمکی که با هم خورده ایم .(در مقام قسم و اثبات وفا و صداقت به کار رود).
- حق نان و نمک ؛ حق ممالحة. حق نعمت : باشد که بازدارند و حق نان و نمک باطل گردد. (تاریخ بیهقی ص 583). حق صحبت و نان و نمک را نگاه باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 50).
عهدهای قدیم را یاد آر
حق نان و نمک فرومگذار.
سنائی .
فرعون گفت : بحق نان و نمک و رنج من که عصا را برگیر. (قصص الانبیاءص 102).
چو نان پرورد این بازار باشد
حق نان و نمک بسیار باشد.
نزاری قهستانی .
- مهر نان و نمک ؛ حق نمک . حق نعمت . پاس نعمت :
فرامش کنم مهر نان و نمک
ز پاکی نژاد اندرآیم به شک .
فردوسی .
به یاد آیدش مهر نان و نمک
بر او گشته باشد فراوان فلک .
فردوسی .
- نان و نمک خوردن با کسی ؛ ممالحت . با او هم غذا شدن .
- || به مناسبت متنعم گشتن از کسی متعهد و ملزم به حفظ دوستی و وفای او شدن :
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است .
فردوسی .
- نان و نمک کسی خوردن ؛ از او متنعم شدن . از نعمت او متنعم شدن : گفت تو دانی که این مردم را بر تو حق است [ برامکه را ] و بسیار نان و نمک ایشان خورده ای . (تاریخ بیهقی ).
زود بگیرد نمک دیده ? آن کس که او
نان و نمک خورد و رفت ، نان و نمکدان شکست .
سلمان (از آنندراج ).
|| مهمانداری و ضیافت و هر احسانی که درباره ? دیگری کنند. (ناظم الاطباء). || مختصر غذائی . غذائی ساده : یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان خدای آن باشد که بنان و نمک با ما موافقت کنند. (گلستان ).
که ای چشم های مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک .
..
..
پاکبازان عالم را اگر پای جان در میان باشد از ایثارش در مقام نان و نمک باکی ندارند زیرا جان را مایه حیات ولی نمک شناسی را پایه و اساس مردی و مردانگی می دانند.
اگر چنین نبود نمک خوارگی و نمک شناسی صورت ضرب المثل پیدا نمی کرد. اما ریشه تاریخی آن:
یعقوب لیث سردودمان سلسله صفاری اولین سردار نامدار ایرانی است که از قبول تسلط و سیادت خلفای بنی عباس سرباز زد و سلسله مستقل ایرانی را تشکیل داد.
یعقوب به برادرانش در ابتدای جوانی به رویگری در سیستان مشغول بوده اند و به همین جهت این سلسله به صفاریان مشهور گردیده است.
چون طبع بلند و هوش سرشار یعقوب به این شغل حقیر تن در نمی داد لذا عیاری پیشه کرد و از این رهگذر به دنبال حصول مقصود شتافت.
به طوری که می دانیم عیار کسی را گویند که از طریق تسلط بر زورمندان و ثروتمندان مال و منالی فراهم آورده به دستگیری درماندگان بپردازد.
جوانمردی و بخشندگی یعقوب سبب شد که جمعی کثیر از جوانان غیور سیستان به گرد او حلقه زنند و در اجرای مقاصد و منویات مقدسش از جان ومال دریغ و مضایقت نورزند.
کار یعقوب لیث و یارانش این بود که به خزانه و قوافل متمکنان و توانگران دستبرد می زدند و آن را بین مسکینان و مستمندان تقسیم می کردند.
قضا را شبی یاران یعقوب به خزانه درهم بن حسین که در آن موقع از اعیان سیستان بود دست یافتند و تمام نقدینه و جواهرش را به خارج شهر انتقال دادند تا در فرصت مناسبی بین خود و ارباب حاجت تقسیم کنند.
اتفاقاً در میان جواهر درهم تکه سنگ متبلوری دیده شده که در الماس بودنش تردید داشتند. یعقوب آن سنگ را بر زبان زد و چون از شورمزگی آن دانست که نمک متبلور است نه الماس، پس فرمان داد تا کلیه اموال درهم را به محل اولیه اش بازگردانند. یاران و همراهانش از این تصمیم در شگفت شده علت را پرسیدند.
یعقوب گفت:«چون نمک درهم را خوردم نمک ناشناسی را شرط مروت و جوانمردی نمی دانم. هر چه زودتر گنجینه درهم را سرجایش بازگردانید تا مردم سیستان عیاری ما را به راهزنی و دغلبازی تعبیر نکنند.»
فرمان یعقوب لیث بی درنگ اجرا شد و کلیه اموال و جواهر درهم را به خزانه اش باز گردانیدند. درهم بن حسین را از عمل جوانمردانه یعقوب آن چنان خوش آمد که چون به جای صالح بن نصر به حکومت سیستان برگزیده شد فرماندهی و سپهسالاری قشون خویش را به یعقوب سپرد و به همت و پایمردی او به دفع مخالفان و دشمنان پرداخت تا اینکه به روایتی حکمران خراسان بر درهم دست یافت و یعقوب جای درهم را گرفت.
به روایت دیگر پس از چندی از قدرت و محبوبیت یعقوب در سرزمین سیستان بیمناک شده به دفع و رفع وی پرداخت ولی در جنگ با یعقوب منهزم گردید و با او به نام حاکم سیستان بیعت کرد.
حمدالله مستوفی این واقعه را مربوط به لیث پدر یعقوب می داند و در این مورد چنین می نویسد:
«... لیث رویگر بچه سیستانی بود و چون در خود نخوتی می دید از سلاح ورزی به عیاری و راهزنی افتاد اما در آن راه طریق انصاف سپردی و مال کسی به یکبارگی نبردی. و بودی که برده بعضی بازدادی. شبی خزانه درهم بن نصربن رافع بن لیث بن نصر سیار را که والی سیستان بود برید و مال بی قیاس بیرون برد، نمک بود. چون حق نمک پیش او بر قبض مال غالب آمد مال بگذاشت و برفت. شبگیر خازن از آن متعجب شد به درهم بن نصر بنمود. درهم منادی کرد و دزد را امان داد تا حاضر شود.»
«لیث صفار پیش او رفت. درهم پرسید:«چون بر اموال قادر شدی موجب نابردن چه بود؟» لیث حکایت نمک و حق آن را یاد کرد. درهم را پسندیده آمد و او را به درگاه خود راه داد. پیش او مرتبه و جاه یافت و امیر لشکر شد.»
شک نیست که حق نان و نمک و یا به اصطلاح دیگر نمک خوارگی و نمک شناسی قبل از این تاریخ رعایت می شد. اگر جز این بود لیث حکایت نمک و حق آن را یاد نمی کرد ولی چون پس از این واقعه تاریخی بر سر زبانها افتاد به صورت ضرب المثل درآمد.
کلمات کلیدی:
اینایو که می گی ....
خودت می گی؟؟!!
..
..
.
کلمات کلیدی:
وایستاده داره داد می زنه که:
تنها کسی که باعث عقب ماندنت شده و میشه،خودتی!!!
بهانه دیگه بسه.
....
وقتشه که یه طور دیگه زندگی کنی!!!.
همین.
...
..
.
کلمات کلیدی:
آهااااااااااااااااااااااااااای...
گاهی باید ترمز دستی را کشید....
باید ایستاد و نفس کشید ...
به کجا چنین شتابان؟
کلمات کلیدی: