سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدای من! کدام یک از مردم نزد تو محبوبتر است؟ فرمود : دانشمندی که دانشمند دیگری را می جوید . [موسی علیه السلام]
همه چی از همه جا از همه کس

قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است

یازده بار شمردیم و یکی باز کم است

این همه آب که جاریست نه اقیانوس است

عرق شرم زمین است که سرباز کم است

قطعه گمشده

....

 

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/9/21:: 1:30 عصر     |     () نظر


"سی و دو سال از بهار عمرم می گذشت ، روزی در کارگاه نجاری مشغول کار بودمُُُ، احساس تهوع شدیدی به من دست داد ، آن چنان که نتوانستم تحمل کنم. نزد پزشکی که در همسایگی مغازه ام بود به نام دکتر سید حسین وکیلی مراجعه کردم. پس از معاینّه، نارسایی و مشکل کلیه ها مشخص شد، وی گفت : کلیه هات از کار افتاده. داروهایی تجویزنموده و دستور استراحت داد.

در منزل بستری شدم، و داروها را مصرف می کردم ولی روز به روز حالم بدتر می شد. از خوردن آب هم، منع شده بودم. گاهی از شدت تشنگی فقط لبهایم را تر می کردند. ادرار از من خارج نمی شد. چون کلیه ها کاملا از کار افتاده بود و در آن زمان دستگاه دیالیز هم وجود نداشت. تا این که تمام بدنم ورم کرد. پاها و دستها ورم کرده، چون کنده ی درخت شده بود،و اصلا خم نمی شد. شکمم بزرگ شده بود و آب آورده بود. آن چنان متورم شده بود و پوست شکم نازک شده بود که داخل آن پیدا بود.


دکتر گفت: نباید حرکت کنی. از شدت درد و ناراحتی به دیوار پنجه می کشیدم، مدت دو سال در منزل به پشت خوابیدم. آنچه ذخیره داشتم، خرج کردم، اما هر روز دردم بیشتر می شد. ناامیدی کامل و ناتوانی ام از ادامه درمان باعث شد مرا چون مرده ای از روی تخت بلند کردند و به بیمارستان ارجمند منتقل کردند. آن گاه دیدند موریانه تخت و تشک و مقداری از پشت مرا سوراخ کرده، که در اثر بی حسی که در بدنم پیدا شده بود، متوجه آن نگردیده بودم.


در بیمارستان شورای پزشکی تشکیل دادند، و هر روز دوبار بدنم را زیر برق می گذاشتند، و داروهای گوناکونی را روی من آزمایش می کردند، و اگر کسی می خواست تزریق کردن را یاد بگیرد، روی من تمرین می کرد. آب شکم مرا به وسیله ی سرنگ می کشیدند، ولی هیچ یک از برنامه های درمانی موثر واقع نمی شد.


پس از یک دوره شش ماهه، مرا مرخص کردند و به منزل فرستادند، ولی حالم هر لحظه بدتر می شد و لذا با وساطت پزشک معالجم مجددا مرا به بیمارستان بردند، و باز هم بعد از شش ماه مرا به منزل برگردانند. در این مرحله، حالم به قدری وخیم شد که قابل گفتن نیست(مثل اینکه اینجا شکم حاج آقا پاره می شه و قابل تو صیف نیست) مرا به بیمارستان بردند . روزی استاندار وقت کرمان، آقای صمصام، برای بازدید از بیمارستان ارجمند وارد اتاق من شد. تا وضع مرا دید، خیلی ناراحت شد و با دکترم صحبت کرد. استاندار گفت : این مریض را به خارج بفرستید و کلیه مخارج آن را من متحمل می شوم. ولی دکتر هرمان ابراشر که آلمانی بود، گفت:این مریض در هیج جای دنیا قابل علاج نیست. دکتر جلو آمد و پلکهای مرا بالا زد و گفت این مریض 24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیست و فرستادن او به خارج هم فایده ای ندارد. چنان بدنم ورم کرده بود که چشمهایم دیده نمی شد و آب که زیر پوست بدنم جریان داشت، معلوم می شد. دکتر به استاندار گفت : فقط 3 تا فرزند کوچک دارد، اگر لطف کنید آنها را به پرورشگاه تحویل بدهید.


بچه هایم را آن روز به بیمارستان آوردند که در آخر عمر در کنارم باشند. با توجه به ناامیدی پزشکان مرا به خانه آوردند و در همان اتاق خشتی گنبدی کوچک خواباندند. تمام دوستان و آشنایان به جز تعداد معدودی که بعضی از آنها اکنون زنده هستند و شاهد ماجرا می باشند، بقیه مرا ترک کردند. هر کس چیزی برایم تجویز می کرد. بعضی شراب کهنه را تجویز می کردند. ولی من که همیشه از خداوند متعال می خواستم، مرا شفا دهد، گفتم چنانچه بمیرم و شراب مرا نجات دهد، حاضر نیستم شراب بخورم. زیرا امام صادق علیه السلام فرمودند: در حرام شفا نیست.


از همه چیز و همه کس دل بریده بودم و هیچ چیزی برام معنی و مفهومی نداشت. دیگر دارو هم نمی خوردم و به دکتر مراجعه نمی کردم . از همه جا دل کنده بودم و از همه مایوس، ولی تنها نور امید در دلم به مولایم امام حسین علیه السلام بود. انتظار می کشیدم که آقا به من نظر لطف کند.


همه برایم دعا می کردند ، حتی در مساجد، مردم شفای مرا از خدا می خواستند.


به برکت همین دعاها حضرت ابا عبدلله الحسین علیه السلام به من نظر کردند، شب و روز چشمم به در اتاق دوخته شده بود که آقا بیایند. ماه محرم پدیدار شد و هر روز امید من بیشتر می شد. تا اینکه صبح روز هشتم محرم، ناگهان دیدم یک کبوتر سفیدی لب بام خانه ام نشست. با خود گفتم خدایا این کبوتر که سه طوق بر گردن، یکی به رنگ سبز، یکی سفید، و دیگری قرمز ، پا و پنجه ای بلند داشت . خیلی زیبا بود، قاصد حسینی است؟ خدایا اگر این کبوتر برای نجات من فرستاده شده، بیاید کنار تختم. ناگاه کبوتر آمد و زیر تخت من رفت. من آرامش پیدا کردم. ساعتی بعد، مادرم وارد اتاق شد. در حالی که دستمالی در دست داشت، گفت:پسرم این دستمال آغشته به اشک بر امام حسین و دستمال را به سینه من مالید. نمی توانستم حرف بزنم. با اشاره به مادرم فهماندم که مهمان دارم. در زیر تخت است. مادرم برای کبوتر آب و دانه آورد. اما کبوتر چیزی نخورد و صدایی از او شنیده نمی شد. سرش را زیر بالش کرده بود.


شب شانزدهم محرم شد. دلم بسیار شکست. گفتم آقا روز عاشورا تمام شد، چرا به من جواب نمی دهی؟


درب اتاق را از بیرون روی من می بستند و هر کس دنبال کار خودش می رفت. یک وقت چشمهایم را روی هم گذاشتم. در عالم مکاشفه، دیدم سقف اتاق شکافته شد. آقایی همانند یک پارچه نور، تشریف فرما شدند و روی صندلی چوبی کنارم نشستند (هنوز هم آن صندلی باقیست) از تخت با همان حال ضعف پایین آمدم و با یک دست بازوی آقا را گرفتم و دست دیگرم را روی شانه آن حضرت قرار دادم و هی می گفتم: به!به! به صورت عالم نگاه کردن عبادت خداست. ایشان به من لبخند می زدند. عرض کردم:شما چه کسی هستید؟


آقا فرمودند:چه کسی را صدا می زدی؟


گفتم: من آقا امام حسین را می خواستم.


فرمودند : من امام حسینم، از ما چی می خواهی؟


گفتم:آقا شما خود می دانید من چی می خواهم .


در همین حال، دوباره سقف اتاق شکافته شد و دو دست قطع شده در حالی که داخل بشقابی بود، روبروی آقا حاضر شد . نگاه کردم دیدم این دستها بدن و سر ندارد.


آقا فرمودند : به من نگاه کن و از ما چیزی بخواه.


گفتم:خود شما می دانید چه می خواهم.


فر مودند: هر چه خواستی، ما به تو دادیم.


گر طبیبانه بیایی به سر بالینم


به دو عالم ندهم لذت بیماری را


بعد فرمودند بلند شو برویم!


آقا دستم را گرفت و به مسجد خواجه ی خضر کرمان بردند، در حالی که دو دست بریده نیز در کنار آن حضرت بود. دیدم منبری بسیار زیبا وجود دارد و مسجد مملو از افرادی که همه ی انها یک پارچه نور بودند. وقتی آقا وارد شدند، همه از جا بلند شدند. من هم جلو ایشان ایستاده بودم و می گفتم: به!به! نظر به صورت عالم عبادت است. عرض کردم آقا شما کجا بودید اینجا تشریف آوردید.


ناگهان از آن حال بیرون آمدم. دیدم در اتاق خودم هستم. ولی داخل اتاق بوی عطر و گلاب و بوی تربت سید الشهدا فضا را پر کرده است و کبوتر از زیر تخت بیرون آمده و با صدای بلند می خواند و به دور من می چرخد. احساس کردم بدنم سبک شده. دست به شکمم کشیدم، دیدم سالم است. فوری از تخت پایین آمدم. چون درب اتاق را از پشت بسته بودند، در زدم. مادرم در را باز کرد و مرا بغل کرد و گفت: چه خبر است؟ در این اتاق چه اتفاقی افتاده که این همه بوی خوش و عطر تربت می آید؟ همه تعجب کردند که من چگونه بر خاستم. گفتم:آقا امام حسین مرا شفا داده. با صدای بلند و اشک چشم فریاد یا حسین می زدم. آمدم در حیاط منزل، احساس کردم باید به دستشویی بروم. بعد از 4 سال برای اولین بار با پای خودم به دستشویی رفتم. مقدار زیادی چرک و خون از من دفع شد. و بدنم کاملا راحت شد. سبک شدم. تمام ورم های بدنم فرو نشست. حتی دو طرف بدنم که از شدت ورم فتق کرده بود خوب شد. آن گاه وضو گرفتم و همه اش یا حسین می گفتم و گریه می کردم تا صبح شد. همسایگان تصور می کردند من مرده ام و برای من بستگانم گریه می کنند. بعضی از آنها صبح به عنوان تشییع جنازه من آمدند. دیدند من سالمم و شفا گرفتم. همدیگر را خبر کردند تا شفا یافتن مرا ببینند. برایم لباس و کفش آوردند. تصمیم گرفتم ظهر آن روز برای نماز جماعت به مسجد جامع کرمان بروم. اول ظهر در صف جماعت شرکت کردم. تا به امامت مرحوم آیت الله صالحی نماز را به جماعت بخوانم. در بین دو نماز، دو نفر از افرادی که چند روز قبل به عیادت من آمده بودند، در دو طرف من نشسته بودند و با تعجب به من نگاه می کردند. یکی به دیگری گفت: این جوان چقدر شبیه آقا ماشاالله است. دیگری گفت: بیچاره آقا ماشاالله در حال مرگ است، کارش تمام است، خدا او را شفا بدهد. من گفتم : خودم ماشاالله نجارهستم و خداوند به عنایت امام حسین مرا شفا داد. مردم فهمیدند. دورم جمع شدند و می خواستند لباسهایم را پاره کنند، ولی آیت الله صالحی و عده ای دیگر مانع شدند.


روز بعد دکتر وکیلی که سال ها مرا معالجه می کرد، متوجه شد مرا به بیمارستان فرستاد و یک آزمایش و عکسبرداری کامل از من انجام داد. دکترها متعجب شدند و دکتر هرمان آلمانی به دکتر وکیلی گفت: چه دارویی برای این تجویز کردی که خوب شده. بگو تا ما برای همه ی مریض های مثل او تجویز کنیم؟ اما دکتر وکیلی جواب داد: جد من ، ابا عبدالله الحسین علیه السلام، او را شفا داده. تمام دکترها و پرستارها که وضع مرا دیده بودند، شروع به گریه کردند.


دکتر هرمان آلمانی گفت: این آقا از یک بچه ای که تازه متولد می شود، سالم تر است.


بعد از شفا یافتنم، کبوتر سفید 4 ماه در منزل من بود و صبح روز شهادت صدیقه ی کبری فاطمه زهرا علیها السلام، داخل حیاط نشسته بودم که کبوتر هم آمد کنارم نشست و بعد از چند لحظه، پرواز کرد و به دور حیاط چرخید و بر لب بام جایی که روز اول وارد شده بود، نشست. من به کبوتر نگاه می کردم و اشک می ریختم که ناگاه پرواز کرد و رو به قبله به سوی آسمان بالا رفت. آن قدر به او نگاه کردم تا از دیده ی من غایب شد. فوری رفتم به منزل مرحوم حجه الاسلام حاج آقا طاهری که آن روز، روضه داشتند. عده ای از علما و روحانیون نشسته بودند و چون مرا مضطرب دیدند، سوال کردند: چرا ناراحتی؟ گفتم: کبوترم رفت. آقایان گفتند: آقا ماشاءالله ، نگران نباش ، ماموریتش تمام شده. من قلبم آرامش پیدا کرد.


دستور روضه خوانی از جانب ابا عبدالله الحسین


یک سال بعد، روز هشتم محرم همان روزی که سال قبل قاصد حسینی کبوتر سفید به خانه ام آمده بود. دلم می خواست در منزل روضه خوانی بر پا کنم ولی قدرت مالی نداشتم. با چشم اشکبار، وارد اتاق مخصوص شدم"شفا خانه" و گفتم آقا امام حسین می خواهم روضه خوانی بر قرار کنم. میل دارم منبر بسازم و در مساجد بگذارم ( که تا کنون متجاوز از صد ها منبر ساخته ام که یکی از آنها در مسجد مقدس جمکران است) دوست دارم غذا طبخ کنم و به عزا داران بدهم. بعضی گفتند بگذار سال آینده. مادرم می گفت: کسی که چیزی ندارد، بهتر است جلسه روضه ی مختصری را در مسجد الرضا که در نزدیکی خانه مان است، بر پا کند. من گفتم مادر! باید روضه را داخل همین منزل بخوانم، آن هم منزلی که امام حسین تشریف آوردند. می خواهم همین جا خیمه بزنم.


شب نهم(شب تاسوعا) که مصادف با شب جمعه بود، خوابیدم. در عالم رویا دیدم ، نوری از آسمان با زمین آمد و همان آقایی که سال گذشته مرا شفا دادند، وارد حیاط شدند. عبایی بر دوش و نعلین زردی به پا داشتند و من با حالت ادب دست به سینه مقابل شان ایستادم. آقا لبخندی به من زدند و عبا را از بدن بیرون آوردند و روی زمین گذاشتند.


من گفتم: آقا برای چه از در بسته آمدید؟


فرمودند: مگر نمی خواهی روضه بخوانی؟ آمدیم به تو کمک کنیم. برو یک جارو بیاور.


من ناراحت شدم که چرا آقا جارو کنند. خودم جارو می کنم. از طرفی فکر کردم جاروهای ما تمیز نیست تا به دست مبارک آقا بدهم. یک وقت دیدم دوباره نوری داخل منزل آمد که محله را روشن کرد که قابل وصف نیست. دیدم جاروی زیبا به دست آقا داده شد و آقا مقداری از حیاط را جارو زدند و بعد با دست مبارکشان اشاره کردند که منبر را اینجا بگذار. تو روضه بر پا کن ما تو را کمک می کنیم. من خانمم را صدا زدم که بیا از آقا پذیرایی کن. دوباره نور شدند و پرواز کردند. به ساعت نگاه کردم ، دیدم ساعت دو نصفه شب است و عجیب آنکه شبی هم که آقا شفایم داد، ساعت دو بامداد بود. باز هم تا صبح "یا حسین یا حسین" گفتم و گریه کردم. عرض کردم آقا ممنونم کمک کردید،راحت شدم. اذان صبح شد نماز خواندم. بعد از نماز صدایی در خانه بلند شد. در را باز کردم. دیدم آقای حاج صادق مهرابیان است. او دعای کمیل را از حفظ بود و از دوستانی بود که دوران نقاهت و مریضی به من کمک می کرد. دست بر گردنم انداخت و گفت: می خواهی روضه بخوانی؟


گفتم شما از کجا فهمیدی؟


گفت آنچه تو در خواب دیدی من هم دیدم.


مقداری قند و چای داد و گفت این ها را آقا امام حسین برایت حواله کرده. ناراحت نباش. من حاج آقا موحدی را دعوت می کنم و روضه را برگزار می کنیم.


بعد یکی از همسایه ها گفت: می خواهی روضه بخوانی؟ من به دلم گذشته که بلندگو و زیلو را من می آورم. وسایل را آوردند و روضه خوانی را بر پا کردم. از روز اول مجلس بسیار عجیبی شد. جمعیت فراوانی آمدند. علما نیز شرکت کردند و اکنون حدود چهل سال از این مجلس با شکوه می گذرد که هر ساله جمعیت زیادی از عاشقان و شیفتگان حسینی از شهرهای مشهد،قم،تهران،یزد،و.... در این عزا خانه شرکت می کنند و علما، وعاظ و مداحین اهل بیت ادای وظیفه می نمایند، و مجلسی کم نظیری است. بعضی هم در این مجلس حاجت گرفته اند.


حتی یک جوان زرتشتی شفا گرفت، در حالی که مادرش در این خانه متوسل به قمر بنی هاشم شده بود، و صدا می زد. آقا دو دست قطع شده شما در این منزل آمده بچه ام را شفا بده. زن می گوید: وقتی به خانه رفتم، دیدم جوان فلجم نشسته. دست بر گردنش انداختم و گفتم چی شده؟ گفت مادر آقایی با دو دست قطع شده آمد و فرمود مادرت خانه ماشاالله نجار به ما متوسل شده است. حالا از جا بلند شو! و من هم نشستم و آقا که سوار اسب بود در حالی که دست نداشتند، تشریف بردند. و به برکت این کرامت آنها به شرف اسلام مشرف شدند.


و باز چندین خانم که 18 و 12 سال ازدواج کرده بودند و بچه دار نمی شدند، از این شفا خانه نتیجه گرفتند و بچه دار شدند.


هر ساله مقداری گلاب از آستانه مقدسه ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام حواله این مجلس می شود که عزاداران با شور و هیجان خاصی و با شیون و ضجه و ناله از این گلاب استفاده می کنند. این گلاب به وسیله ی مرحوم حاج آقا حسین بزرگزادگان که از خادمین حرم مطهر امام رضا علیه السلام بودند، حواله این مجلس می شد که هنوز هم هر ساله خادمین مطهر این گلاب را می آورند و آن مرد مخلص امر کردند 18 روز به تعداد سن مادر معصومین روضه خوانده شود و گلابدان مخصوص از آستانه مقدس آوردند که خود آقای حاج ماشاالله این گلاب را بین عزاداران می پاشند و هیجان خاصی به مجلس می دهند.
 


درباره شفای ایشان سروده اند:


آن روز که مرگ را به بستر دیدم
از لطف حسین زنده تر گردیدم


در بین همین اتاق مولایم را

با دست بریده ی برادر دیدم


بنشسته به روی صندلی مولایم

آن تشنه ی کربلا را دیدم


کردم چه نظر بروی زیبای حسین

نوری ز جمال کبریایی دیدم


گفتم چه خوش است دیدن روی نکو

به به که به کلبه ام صفا را دیدم


در مکه و در منی، عجب غوغایی است

دربستر خود، نور خدا را دیدم "

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/8/23:: 12:2 عصر     |     () نظر

 

       برای دانلود فایل صوتی کلیک کنید 

 

آقا ماشاللله

     برای دانلود فایل صوتی کلیک کنید 

التماس دعا...

 

از تبیان

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/8/23:: 11:58 صبح     |     () نظر

مرد دست دختر رو به گرمی فشرد و...

تخت رو به اتاق عمل بردند...

درد پهلو رو ،به یاد ،حضرت زهرا س ؛ تحمل می کرد.

حالا ، بعد از20 سال مجبور شده بودند....

ترکش ، 6 مهر? نخاعش را عفونی کرده بود.

دختر می دانست امکان راه رفتن پدر، بعد از انجام عمل ، پنجاه ،پنجاه است.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/8/22:: 10:35 صبح     |     () نظر

- ترکشها شکمشو پاره کرده بود

 ، دراز نمی کشید ....

 اصرار داشت بشینه......

 به در خیره شده بود ....

مانع از از نشستنش شدم .

 درگوشم گفت :آقا اینجاست ...

چه جوری بخوابم ؟...

و بعدشم..................... پرید.

شهدا را یاد کنیم...حتی باذکر یک صلوات.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/8/14:: 10:16 صبح     |     () نظر

ای

ای آب ندیده ها و آبی شده ها              بی جبهه جنگ انقلابی شده ها

مدیون شب حمله جانبازانید                ای بر سر سفره آفتابی شده ها

 

اینو نمی د.نم کی گفته...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/8/10:: 1:1 عصر     |     () نظر

گاهی ...

هر کار که می کنی نمی شود...

گاهی نمی شود که نمی شود...

گاهی هزار شهر گدای تویند..

و یک گاه ... پر کاهی هم  برای تو نمی شود...

گاهی گمان نمی کنی وووووووووووو................چه می شود!!!!!

....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/8/9:: 9:22 صبح     |     () نظر

زیبــا هرآنچــه مانـــده ز بابــا از آنِ تـو                       بـد ای برادر از من و زیبا از آنِ تـو

آن بدکتــاب مغلــق مشکــل از آن مــن                          آن یکورق ترسّـل خوانا از آن تو

آن طاس خالی از من و آن کوزه‌ای که بود                  پارینــه پر ز شهد مصفــا از آنِ تـو

وجـــه تمســک سجــل تا شــده زمــن                          الزام خصــم منکر و دعوا از آن تـو

آن دو غــلام بچــه جاهــل از آن مــــن                       کاکــای پیــر پُختــه دانـا از آن تـو

آن دیـگ لب شکسته صابون‌پزی از آن مـن                   آن کمچه هریســه پاپـــا از آن تــو

مرســول قریه کهـــنه وقفــی از آن مـــن                        گلگشــت سرزمین مصلـی از آن تو

انگشتــری که رفتــه ســوادش از آن مــن                   سجعی که پرنگین شده انشا از آن تو

یابــوی ریسمان گســل میــخ‌کن ز مـــن                   مهمیـــز کلّــه تیـــز مطـلا از آن تو

طنبــــوره شکستــه خالـــو از آن مــــن                    آن تــار ترتنـه ثرنـــا (؟) از آن تــو

آن میوه‌ای که می‌رســد از بــاغ از آن مـن            برگی که به سرش شده پیدا از آن تـو

دیگر میان ما و تو جنــگ و جدل نمانـــد                اینها که گفتم از مـن و آنهـا از آن تـو

بوده اگــر برادر دیگــری به جـــای مــن                اعلی ز خود شمردی و ادنی از آن تـو

«فهمی» عجــب که روی به انصــاف آوری           گر فی‌المثل بــود همه دنیــا از آن تو

این قوچِ شاخ‌کج که زندشاخ از آن من                 غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو!

این استــر چمــوشِ لگــدزن، از آن من                  آنگــربه مصاحــــب بابــا از آن تو

از صحــنِ خانه تا به لبِ بــام از آن من                    ازبامِ خانــه تا به ثریّــا از آن تــو!

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/7/23:: 8:18 صبح     |     () نظر

نمی دونم چه موقع....

کجا....

 و

 چطور....

خدا را شکر خواهم کرد که....

همه دعاهایم را مستجاب نکرده است......

بدون شرح


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/7/8:: 7:55 صبح     |     () نظر

قصة باور نکردنی

یکی داشت؛ یکی نداشت. پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش کور بود و یکیش اصلاً چشم نداشت. پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم کردند و گفتند «ای پدر! دلمان خیلی گرفته. اجازه بده چند روزی بریم شکار و حال و هوایی عوض کنیم.»

پادشاه اجازه داد. پسرها رفتند پیش میرآخور. گفتند «سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شکار.»

میرآخور گفت «بروید تو اصطبل و هر اسبی که خواستید ببرید.»

رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست. دوتاش چلاق بود و یکیش اصلاً پا نداشت. اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشکار گفتند «سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شکار.»

میرشکار گفت «بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی که می خواهید بردارید.»

پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست. دوتاش شکسته بود و یکیش قنداق نداشت. آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای که در نداشت رفتند به بیابانی که راه نداشت. از کوهی گذشتند که گردنه نداشت و به کاروانسرایی رسیدند که دیوار نداشت. تو کاروانسرا سه تا دیگ بود. دوتاش شکسته بود و سومی اصلاً ته نداشت.

همین جور که می رفتند سه تا تیر و کمان پیدا کردند. دوتاش شکسته بود و یکیش اصلاً زه نداشت. رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و کمان ها آن ها را زدند. وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یکیش اصلاً جان نداشت. آهو ها را بردند تو همان کاروانسرایی که دیوار نداشت. پوستشان را کندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی که دوتاش شکسته بود و یکیش ته نداشت. زیرشان را آتش کردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت.

تشنه که شدند, گشتند دنبال آب. سه تا نهر پیدا کردند. دوتاش خشک بود؛ یکیش اصلاً آب نداشت. از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری که نم داشت و بنا کردند به مکیدن. دوتاشان ترکید؛ یکیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت.

به شاه خبر دادند این چه شکاری بود که این بچه ها رفتند. شاه وزیرش را خواست و گفت «به اجازة چه کسی گذاشتی این بچه ها برند شکار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان که حوصلة درد سر ندارم.»

 

رفتیم بالا آرد بود؛

اومدیم پایین خمیر بود؛

قصة ما همین بود.

(منبع...اگه کسی میدونه برام بفرسته...)

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مرتضی عرب حجی 91/7/1:: 11:41 صبح     |     () نظر